محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

نفس مامان و بابا

شب آخر

امشب آخرین شبی است که دو قلب در من می تپد،آخرین شبی هست که اینقدر بهم نزدیکیم،...9 ماه تمام شد و ما بهم عادت کرده بودیم اما خوشحالم چون فردا جگر گوشه ام را در آغوش خواهم کشید. امیدوارم فردا روز خوبی برایمان باشد و فردا را بعنوان بهترین روز زندگیم ثبت کنم.امروز دهم بهمن مصادف با تولد حضرت محمد(ص)و امام صادق بود.ما از قرآن کمک گرفتیم و نامت را انتخاب کردیم.در واقع قطعی کردیم.امیدوارم که راضی باشی و نامت را دوست داشته باشی پسر گلم.  ...
10 بهمن 1391

میلاد نور مبارك

                                             ماه فرو ماند از جمال محمد                                             سرو نباشد به اعتدال محمد          &nbs...
9 بهمن 1391

هفته سی و نه

سلام عزیز دلم.امروز وارد هفته سی و نه شدیم.سی و هشت هفته در تمام لحظه ها با هم بودیم،باهم نفس کشیدیم،باهم حرف زدیم.کاش وقتی بدنیا میومدی حرفام یادت میموند پسرم.دیگه داریم روزای آخر رو پشت سر میذاریم.مطمئنم دلم برا این روزها تنگ میشه بخصوص برای سکسه های نازت،برای لگدهات که نثار معده ام میکردی و...ایشالاه روزهای باقیمانده بخوبی بگذره.اگه خدا بخواد ٥ روز دیگه توی بغلم هستی!
6 بهمن 1391

شمارش معکوس

صبح روزاول بهمن رفتیم کلینیک تا برای آخرین بار سونوگرافی رو انجام بدم و تو رو برا آخرین بار توی مونیتورش ببینم.چند ساعتی منتظر موندیم آخه اونجا همیشه شلوغه.بالاخره نوبتم شد.خانم دکتر شروع کرد به وارسی کردن.منتظر بودم تا وزنت رو بگه می خواستم ببینم تو 5 هفته شیرمرد کوچک تپل شده یا نه؟ وزنت رو اعلام کرد. ماشالاه پهلونی شدی واسه خودت.دیگه از فکر زایمان طبیعی هم بیرون اومدم.خدا رو شکر همه چی خوب بود و ریه هات هم کامل شدند.بعدازظهرساعت 4.30 به مطب دکترم رفتیم.دومین نفر رفتم داخل تا آخرین ویزیت قبل از زایمان رو انجام بده.طبق آخرین سونوتاریخ زایمان را 15 بهمن زده بودن.پس نمیشد تاریخ تولد من و تو یکی باشه اخه تولد من 17 بهمن هست.دکتر گفت 9 بهمن...
4 بهمن 1391

این روزها

نیمه های شب بود که دیدم حالت تهوع شدیدی دارم.تا صبح چندین بار دستشویی رفتم، انگار مسموم شده بودم ولی چیز خاصی هم نخورده بودم.تا ساعت 10.30 صبح چند بار بالا آوردم. به دکترم زنگ زدم که چیکار کنم اونم گفت برو فلان درمانگاه. رفتیم اونجایی که گفته بود.خیلی شلوغ بود ولی منو بعنوان مریض بد حال فرستادن داخل مطب.من در اون زمان فقط به پسرم فکر میکردم از بس بالا آورده بودم شکمم درد گرفته بود واین که اینهمه حال من بده الان اون که تو دلمه چه حالی داره..نکنه واسش مشکلی پیش بیاد و هزار جور فکر ناجور. وقتی وارد مطب شدم زدم زیر گریه. توان نداشتم توضیح بدم که چی شده. چند دقیقه ای رو تخت دراز کشیدم،دکتر هم صدای قلب بچه رو واسم گذاشت گفت ببین حالش خوبه. شرح حال...
4 بهمن 1391
1